نامه ای به خدا خداوندا می خوام بگم خیلی حرفها باهات دارم بزنم .حرفهایی که گفتنش یک جور عذابم می ده و نگفتنش یک جور دیگه .اگر بهت بگم زبونم رو عادت ندادم که هر کس وناکسی رامحرم حرفام بدونم .پس به چشمام آموزش بده که هر کسی ارزش دیدن رو نداره باچشمام بگو همه رونباید با یه چشم دید . با این که تو در کنار منی ولی نمی دونم چرا نمی بینمت . خدوای من :می خوام از دل مردگی آدما بگم . نفس سرد وبی روحشون می دونم آدم بودن خیلی سخته .ماداریم اداشون رو در می آریم .همه به آخر خط رسیدن . هر کس داره تو خلوتش یه جور کارشو می کنه کی می شه ماهم بریم یه جای خلوت . می ترسم یادم بره که منم حرفایی داشتم . یادم بره که که یه روزی این حرفای قشنگ مال من بود . خدایا یه کاری کن که آدم بشیم ما رو به حال خودمون نزار می دونم از بالا داری نگامون می کنی اما بزار تا کوجکیم و بزرگ نشدم برات ادا در بیارم بزار باهات حرف بزنم . برات ناز ونیاز بنویسم . احساساتی بشم . اگه وقت تلف شه وزمون بگذره صدام واست غریبه می شه . پس تا بزرگ نشدم چشم و گوشام وا نشده وبه سمت آدمای بد نرفتم بزار یک شعر برات بخونم از اون روزآشنایی و علاقه ام به تو
نویسنده: علیرضا صادقی حسن آبادی |
یکشنبه 88 اردیبهشت 13 ساعت 5:11 عصر
|
|
نظرات شما عزیزان نظر
|
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
RSS Atom |